پرسشهاي اصلي فلسفه چيست؟
پرسشهاي اصلي فلسفه چيست؟
يكي از شعراي مشهور فرانسه (شارل بودلر 1867-1821) گفته است كه:
«سه روز ميتوان بدون نان به سر برد، اما بدون شعر هرگز، و كساني كه جز اين فكر كنند در اشتباهند.»
اين بيان صورت ديگري از اين واقعيت است كه انسان بدون فلسفه هرگز نميتواند زندگي كند، يعني بدون استدلال و استنباط و بدون سؤال نميتواند انسان واقعي باشد و زندگي انساني داشته باشد. فلسفه تقريباً مانند نفس كشيدن روحاني و معنوي است، فقدان آن موجب از بين رفتن حيات معنوي انسان ميگردد. اين امر بسيار مهم به نام فلسفه چيست؟ در پاسخ به اين سؤال، ما از تعاريف متداول و قالبي فلسفه كه تقريباً طبق عادت مطرح و طبق عادت فهميده ميشود، صرفنظر مينماييم و ميگوييم فلسفه حاصل تجربه انسان به مجهولات و نادانيهاي خود بوده و تمايلي براي رفع آنهاست، يا به عبارتي ديگر، فلسفه تلاشي است براي رفع ناداني و تبديل آن به دانايي در ساحتي كه تنها راه حل موجود، استدلال و تعقّل ميباشد و امكان آزمايش و تجربه مستقيم وجود ندارد. اين خصيصهي انساني يعني ميل به دانستن و علاقه به رفع جهل، به صورت سؤال كردن ظاهر ميگردد تا به رفع جهل منجر گردد. اين سؤالات در دو قلمرو كاملاً مشخص مطرح ميشوند:
1- در قلمرو امور تجربي، سؤالات و پاسخهاي فراهم شده منجر به پيدايش علم به معني اخصّ ميگردد.
2- در قلمرو ماوراء تجربه كه مستلزم استدلال و استنباط و استنتاج عقلي است، پرسشها و پاسخهاي استدلالي به پيدايش فلسفه منتهي ميشوند، بنابراين به بيان كاملاً روشن ميتوانيم بگوييم فلسفه عبارت از مجموعه سؤالها و جوابهاي استدلالي هر كسي است كه مجموعاً فلسفه او را ميسازند. بدين ترتيب، هر انساني و هر قومي، در هر مرحلهاي از حيات خود فلسفهاي دارند و اين فلسفه با هر واقعه و با هر پديداري حاضر ميباشد، به عبارت ديگر هر رفتار انساني با خود جهت و دليل آن را نيز دارد، مانند فلسفه ازدواج، فلسفه تحصيل، فلسفه دروغ گفتن و بالاخره فلسفه زندگي. به هر حال، دلايل هر كس دربارهي اعمالي كه انجام ميدهد، مجموعاً فلسفه اعمال او را ميسازند. ملل و اقوام و حكومتها نيز براي خود در انجام هر فعاليتي دلايلي دارند كه فلسفه آنها را به وجود ميآورند. منتهي هر قومي بنابر فرهنگ و ميزان معلومات و تجارب خود، براي خود دلايلي را به عنوان دلايل قوي، و پاسخهاي استدلالي خاص را قابل قبول و متين تلقّي ميكند كه ممكن است با اقوام ديگر متفاوت باشد. زيرا شرايط زيستي، تاريخي و اجتماعي هر قومي با اقوام ديگر متفاوت است. اين امر نيز واقع ميشود كه هر قومي يا هر كسي در استدلالها و پاسخهاي خود تجديدنظر نموده و تحولاتي به وجود آورد كه در اين صورت، تطور و تحوّل از فلسفه هرگز جدا نميشود. در هر صورت فلسفه امري نامأنوس و دور از دسترس ما نيست. ولي ممكن است بنابر روشهاي كاملاً انتزاعي و احياناً تصنّعي و غفلت از شرايط عيني، فلسفههايي به وجود آيند كه از زندگي واقعي انسان دور افتاده باشند. در اين حال ممكن است فلسفهاي به علت انحراف از پاسخگويي به نيازهاي انسان و دور افتادن از مسير زندگي واقعي، به نام سفسطه و با بار تحقيري استعمال شود و عملاً موجب بياعتمادي مردم نسبت به استدلال و جستجوي دلايل گردد.
اصليترين موضوعات فلسفه همانا خداوند تبارك و تعالي، انسان و جهان ميباشد، و اصطلاحاً به كساني فيلسوف ميگويند كه نگرش عميقتري دربارهي اين سه موضوع و روابط آنها با همديگر ابراز كنند و به علتهاي اصلي و اساسي، اشارات صريحتري داشته باشند. حتي در مواقعي كه سعي ميشود علتهاي اوليه وقايع و پديدارهاي جزئي مورد بررسي قرار بگيرند، سعي بر اين متصور ميگردد كه به زيربناي حقيقي و مشترك امور دسترسي پيدا كنند. مثلاً در روانكاوي كه ضمير ناآگاه به عنوان علت اصلي رفتارهاي انساني تلقي ميشود يا در فلسفههاي اصالت وجود خاص انساني، هدفداري و آينده كه دليل و محرك اعمال انسان فرض ميشوند، همگي حالتهايي از فلسفههاي كاربردي هستند كه آرزوي دستيابي به علتهاي اوليه و اساسي را در بطن خود دارند. درواقع آرزوي هر فلسفهاي كشف اين علتهاي اوليه ميباشد كه بالاخره به اين سؤال بنيادين منتهي ميشود كه منشأ اصلي و سرچشمه اوليه حوادث و پديدارهاي گوناگون چيست؟
به نظر ميرسد كه عجله در حلّ مشكل و آرزوي حل فوري مسائل، سبب شده كه گاهي فلاسفه اوليه يونان، تنها يك عنصر مادي را مادّه الموادّ تلقي نمايند و جهانشناسي طبيعيِ استدلاليِ اوليه خود را به وجود آوردهاند. به عبارت ديگر، بعضي از فلاسفه خواستهاند با اصل واحدي، همه امور عالم را به طور كلي تبيين نمايند. اين نوع بينش مخصوصاً در عصر حاضر نوعي آسانگرايي است زيرا جستجوي تبيين كلّي امور، نوعي اعراض از بررسي جزئيات امر و بررسي عوامل مؤثر بوده و معاف ساختن خود از لقا مستقيم با اشياء است. زيرا همه اشياء و حوادث عالم هر كدام با توجه به شبكه روابط پيچيده، قابل فهم نسبي هستند. اين احوال، يعني عدم توجه به شبكه روابط، در انسانهايي مشاهده شده كه به حل سريع مسائل علاقه وافري داشتهاند. اين ويژگي موجب پيدايش نوعي سهلگرايي گرديده و احياناً موجب غفلت از مسائل مختلف و دقت در عوامل پيچيده شده است. يكي از اين موارد سهلگرايي، فراموشي مسئله نقّادي از قدرت فهم بشر است كه فلاسفه اوليه، بدون بررسي قوّهي فهم خود به بررسي هر مسئلهاي همت گماشتهاند. حاصل ورود غيرمجاز به ساحتهاي مختلف، سبب پيدايش فلسفههاي مفهومي يا علوم طبيعي غيرتجربي گرديده كه مبناي عيني محكم نداشته و حاصل اطلاعات تجربي نميباشند.
البته با اين تعبير از فلسفه نميخواهيم بنشناسي و توجه به اصل اوليه و علت اساسي را مورد غفلت قرار بدهيم، زيرا وقتي كه ميگوييم هر واقعه و پديداري دلايل هستي خود را با خود دارد، مقصود ما بيان اين مطلب است كه هيچ واقعهاي بدون دليل نيست، اما دلايل بنيادي و باطني هر واقعه با دلايل ظاهري آن مسلماً فرق اساسي دارند، زيرا هر دليلي، از دليل و علت اوليه و اساسي سرچشمه ميگيرد و تا آگاهي با علت اوليه و دليل اصلي بهدست نيايد، تفسير و تبيين دقيق از وقايع به وجود نميآيد. با مثالي ميتوانيم اهميت دليل اصلي را روشن نماييم و نشان دهيم كه بدون دانستن علت اصلي، تفسير و تبيين وقايع و رفتارها، بيبنياد و توأم با شناخت واقعي نخواهد بود. مثلاً دو نفر را در نظر آوريم كه يكي اهل صدق و صفا و ديگري اهل تزوير و ريا باشد. ممكن است هر دو بر مبناي دلايل خاصّ خودشان به كسي احترام و مهرباني كنند، ولي علت اوليه مهرباني آنها با هم كاملاً متفاوت ميباشد. در صورتي كه ظاهراً هر دو مهرباني ميكنند، اما تا به علت اوّليّه آن مهرباني آگاهي نيابيم، معني و تفسير احترام و مهرباني آنان روشن نخواهد شد، و چنين شناختي از رفتار آنان سطحي است، يعني با غفلت از علت اصلي همراه باشد. اين امر در تمام وقايع و رفتارها قابل توجه و محل تأمّل ميباشد، به همين جهت ميتوانيم مجدداً يادآوري كنيم كه فلسفه عبارت است از علم به علل اوليه و اصلي حوادث گوناگون جهان كه گاهي اين علم به علل اوليه، همان شناخت قوانين كلي حاكم بر حوادث عالم ميباشد. مانند شناخت قوانين حاكم بر رفتارهاي اجتماعي مردم يا شناخت قوانين حاكم بر اعتقادات انسانها. از اينجاست كه فلاسفهاي كه معتقد به يك زيربنا هستند و به يك علت اصلي قائل شدهاند وحدتگرا و يك بني، و كساني كه به دو علت اصلي در تفسير حوادث معتقد شدهاند، ثنوي مذهب و دوبني ميباشند و كساني نيز به عوامل اصلي گوناگون قائل شدهاند كه كثرتگرا ناميده ميشوند و به ساختارهاي گوناگون توجه دارند و به نسبيّت متمايل هستند. (1)
پانوشت
1. دكتر محمد توالي، فصلنامه فلسفه ، شماره 4 و 3، صص 40-38.